تكرار قشنگ بچه اهو...
مگذار مرا دراین هیاهو، آقا
تنها و غریب و سربه زانو آقا
ای کاش ضمانت دلم را بکنی
تکرار قشنگ بچه آهو آقا
مگذار مرا دراین هیاهو، آقا
تنها و غریب و سربه زانو آقا
ای کاش ضمانت دلم را بکنی
تکرار قشنگ بچه آهو آقا
دوباره یک غروب دلنشین
دوباره یک صدا،
صدای سبز
دوباره می پرد کبوتری
به دور گنبد حرم
دوباره چشمهای من
پر از نگاه کاشی و ستاره می شود
کنار حوض
دوباره ذهن من
پر از صدای بالهای یک فرشته می شود
نگاه کن!
من آن کبوترم
به دور گنبد طلایی اش
چه عاشقانه می پرم
مشهدت کعبه ی عشاق ،
حرمت قبله زائرین ،
سقاخانه ات زمزم عارفان ،
پنجره فولادت دارالشفای دردمندان ،
و ضریح مطهرت حِصن ولایت است.
ای دستگیر همه ی عالم! مانده دلان را دریاب.
همیشه شوکت گلدسته های رویایيت دلیلی بوده بر لطف دم مسیحائیت
سراسر ، قدم در قدم ، رواق در رواق ، سوی تو آیم بر اشتیاق
اين متن حس و حال خاطره روزهاي يكي از خادمان حرم رضوي است كه در زبان كلمات ريخته شده است:
جعفر عليزاده گلستاني كفشدار كشيك دوم در مجموعه"وادي قدس"با زباني ساده و عبارت هاي ساده تر از لحظه هاي حضورش در حرم ميگويد:
كفشداري شماره13،بست شيخ حر عاملي،اول ماه مبارك رمضان1430 قمري
حرم در مقايسه با هفته قبل كمي خلوت تر و شب از نيمه گذاشته بود،كفشداري خلوت و كم رفت و امد بود،پشت ميز كفشداري رو به روي در ورودي ايستاده بودم و امد و شد زائران را نگاه ميكردم،صداي همخواني گروهي از جوانان كه به صورت هيئتي به طرف كفشداري مي امدند توجهم را جلب كرد.
زمزمه بسيار لطيف و روح بخشي زير لب داشتند،دقت كردم تا ببينم چه ميخوانند،چيزي دستگيرم نشد.
جلوتركه امدند متوجه شدم به عربي سرود ميخوانند،هنگامي كه مقابل در كفشداري رسيدند،بخش تكرار سرود انها را شنيدم كه با لهجه فصيح عربي ميخواندند:
يابن الزهرا،رضارضا
يابن الزهرا،رضارضا
حدود20نفر يا كمي بيشتر بودند،پيشاپيش انها مردي بلندقامت و سرتاپا سفيدپوش حركت ميكرد.عباي پاكيزه و سفيدي بر دوش انداخته بود و با وقار و متانت خاصي قدم بر ميداشت،گويا رهبر گروه بود.از نوع لباس و رفتار و گفتارشان معلوم بود كه ايراني نيستند.لباس هاي بسيار مرتب و ظاهري اراسته و شكيل داشتند،با زمزمه رضارضا وارد فضاي كفشداري شده و به طرف من امدند.
باصداي بلند سلامشان كردم وبا زبان عربي ناقص به انها خيرمقدم گفتم،وقتي"اهلا و سهلا"و"مرحبا بكم"را از من شنيدند،مسرور شدند و لبخند روي لبانشان نقش بست.سرشان را به نشانه تشكر تكان دادند و خوش و بشي كردند.
از يكي شان پرسيدم كه كيستند و از كجا مي ايند؟پاسخي نداد،برگشت و يكي از دوستانش را صدا زد.جواني متوسط القامه با چهره اي زيبا و نوراني جلو امد،محاسني كوتاه داشت و چفيه روي دوشش انداخته بود.به فارسي روان و شمرده پاسخ داد:"ما از لبنان امديم،دانشجويان دانشگاه بيروت هستيم."